!زندگی زیباسط

Wednesday, December 27, 2006

تک بیطی

شبی رودل شبی اسحال..
عجب از کارت خدا ای وا...ی

این تک بیطی قلمی شد به مقعد توانمند "نام" به تاریخ ششم دی ماه سال یک هزارو سیصد و هشتاد و پنج هجری شمسی در مستراح فرهنگی طهران

Sunday, December 03, 2006

--

در هیاهوی روز
درمیان نعره ها دشنام ها و فریادها
صدایم را نشنید
در ازدحام شهر
در میان هم همه این مردم پر حرف
صدایش را نشنیدم
و چه راحت گم شد آن نغمه عشق
چه راحت خاموش شد آن مرغک عشق
افسوس

Monday, October 23, 2006

بود و نبودم نابود باد بی برکت عشق

بارها و بارها شعر جدایی را در تنهایی شبهای تارم زمزمه کردم و بازهم زمزمه خواهم کرد
بارها درد جدایی را فغان کردم و باز هم ناله سر خواهم داد
بارها و بارها عاشق شدم، سوختم بود و نبودم را و بازهم عاشق خواهم شد
نه به امیدی که شاید آرامشی باشد و دوامی این بار
نه به سراب درمان زخمهای بسیار
به امید بار دیگر عشق
به امید بار دیگر طعم خوش زیبا ترینن نعمت بهشت

Tuesday, October 17, 2006

I have never been able to pleasure leaving before being left, which in fact I do not regret.

Saturday, September 02, 2006

بین همه و هیچ فاصله ای نیست

وقتی به همه چیز فکر می کنی انگار که به هیچ چیز فکر نمی کنی!ا

Friday, September 01, 2006

دو کلوم هرف هساب با سقری خانوم به خاطره سقری خانوم

ده آخه ننه سقری جان گل و گلاب قربون اون لپ های گل گلیت ای من به فدای اون قد و بالات اون تحصیلاتت بخوره تو سره عباس آقا سقت شه ایشاللا...ا
ده نوکرتم آخه اگه این عباس آقا به درد بخور بود و مهم که بی خود مسل عاشغال گزاشتیش دم در. اگرم که بود اسن خوبش شد. ولی دیگه سر جدت عاشغالی که گذاشتن دم در که دیگه اینقد همش نمیزنن!! بوش هممونو خفه کرد به مولا....ا
میدونی باز اگه اینقدر جرعت و معرفت داشتی که مس اون عمو علی نازنین رفتگر محله دست و بال سفید و قشنگتو کسیف کنی و اون عاشقال بینوا رو از چنگ گربه های ولگرد آزاد کنی.....ا
بی خیال ننه کلسوم ... ببخشید ننه سقری...ا

Tuesday, August 01, 2006

ساده

ساده است چیدن گلی، بوییدن و رهاکردنش در بیابانی تا بخشکد
و گفتن که حق با من بود
این گل خشکیدنی بود و بی ارزشِ دل سپردن

Saturday, May 20, 2006

نداره

تا حالا تو خيابونه وليعصر راه رفتي؟ بالاي پارک وي به سمت تجريش؟ اگه رفتي حتما درختاي دو ترف خيابون نزرتو جلب کردن. اين تسويرو به يادت آوردم تا راهت تر بتوني رودخونه خروشاني رو تسور کني که درختاي دو طرفش درصت مسل درختاي دو ترف خيابون وليعصر عاشغانه براي رسيدن به هم خودشونو به سمت همديگه خم کردن. و چه جالب که اين هرکط يه هرکت دو طرفست! يه روز يه جووني کنار اين رودخونه ايستاده بود و به درختا نگاه مي کرد که ناگهان چشمش به يه غزال خوش خط وخال افتاد که از اون ور رود خونه با چشمهاش گويي کسي چيزي يا لحظه اي رو تمنا مي‌کرد. همون لحزه اول يک دل نه سد دل عاشقش شد. سرا پا حس حرکت به سمت معشوق بود و به هيچ چيز جز وصال فکر نمي‌کرد. خيلي سعي کرد اين حس رو در معشوق هم ايجاد کنه و اونو متغاعد کنه که اونا هم مثل اون درختاي پير خودشونو به سمت هم اونقدر دراز کنن تا به هم برسن ولي هرچه کرد غزال رازي نشد. اين شد که تصميم گرفت خودش تمام مسيرو تنهايي طي کنه. به نزر ميرسيد غزال اونغدر جذب اون شده باشه که حداقل سر جاي خودش بمونه و نظاره گر تلاش عاشق سينه چاکش بشه. عاشقک خوش رو خم کرد و به سمت مقصودش دراز شد. خودش و کشيدو کشيد. کشيدو کشيد تا اين که شالاپ! آره رودخانه خروشان زندگي يک بار ديگه قرباني خودشو ربوده بود و غزال بيچاره در حالي که از کنار رود دور مي‌شد نا اميدانه به فردا و رهگزر ديگري فکر ميکرد که شايد حداقل اون بدونه که براي عبور از اين رودخانه خروشان بايد در خاک ريشه داشت. ا

Monday, March 20, 2006

نیاموختم هیج از روزگار این آموزگار*****جز به سنگش که نمود حالم زار

آمین

خدای بزرگ و مهربون ای توبه پذیر مهربون، ای رحمن ای رحیم.. .حال که سبزی و لطافت را به طبیعت باز می گردانی، معصومیت از دست رفته مرا نیز باز گردان. قلب تیره و تارم را روشنی بخش تا نعمتهای بی شمارت را سپاسگذار باشم. دل مرده ام را جانی دوباره بخش تا بار دیگر عشق را در وجود خود احساس کنم
آمین

Sunday, March 19, 2006

دوست نادان!!!!

دشمن دانا که غم جان بود بهتر از دوست که نادان بود
*******
دشمن دانا بلندت ميكند --- بر زمينت ميزند نادان دوست

Monday, February 13, 2006

حاضرین..؟ یک، دو... سه... کلیک.

خانه ای روستایی که بوی کاهگل می داد، مادری پیر که لبخند رضایت بر لبانش نقش بسته بود، همسری مهربان که عشق را با نگاهش معنایی تازه می داد و فضایی پر از مهر و محبت که در چهره زیبای دخترکی شاداب و دوست داشتنی تجلی یافته بود.

No comment!

Even a Pro can be concerned about his virginity!

درود بر شرف حیوانات!!

پیام کوتاه: عزیزم اینقدر به فلانی و اونقدر به بهمانی بدهکار هستم . رسیدم تهران بهت زنگ می زنم. مواظب خودت باش. دوست دارم.ء
با هزار بدبختی و البته کمک یک دوست قدیمی برای اونشب بلیط جور کرده بود تا به جلسه مهم فردا صبح برسه. از فرودگاه تهران به خالش زنگ میزنه تا مطئن شه که خونه هستن. بله خاله جان تهرانم. بله مزاحم میشم. بله نیم ساعت دیگه ان شاء الله. یک ساعت دیگه. دو ساعت دیگه. سه ساعت دیگه... دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است... شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد... نه خیر اشتباه گرفتید...نه به مادرش نگین. طاقتشو نداره... به همسرش خبر بدین بیاد... تلفن به دوست و آشنا...تماس با آگاهی... بیمارستان... پزشکی قانونی... دوروز بعد جسد سوخته ای که در بیابان های اسلام شهر پیدا شده بود توسط همسری که تنها 15 روز طعم زندگی مشترک با مرد رویا هایش را چشیده شناسایی شد. مرگ در اثر ضربات چاقو.. 11ضربه به پا، پهلو، پشت، و گردن. 150000 تومان پول، لباس و یک دست کت شلوار و البته یک لنگه کفش که جسد را از روی لنگه دیگر آن شناسایی کردند.ء

Sunday, February 12, 2006

افسوس!!!(revised)



چندی پیش آدرس وبلاگی به دصتم رسید با عنوان "کلبه اینترنتی کاوه آهنگر" خیلی توش نگشتم. در یک نگاه وبلاگ خوبی به نزر میرصید و اهساس میشه که یکی از اهداف دارنده وبلاگ تشویغ مسلمانان به تعمق بیشتر در آنچه به نام دین میشناسند باشه (ان شاءالله) ولی یه بخشی اذ اون خیلی نزرم رو جلب کرد. جایی زیر یه لینک نوشته بود:
"آدرسی که در بالا ذکر شده آدرس و ایمیل و شماره تلفن سفارتخانه های دانمارک در سراسر دنیا موجود می باشد. شما می توانید ضمن تماس با این سفارتخانه ها با ابراز همدردی و تآسف و تنفر از رويدادهای اخیر به عنوان یک ایرانی تنفر خود را از توسل به خشونت و وحشیگری نسبت به دولت و ملت دانمارک ابراز دارید و همچنین از حق آزادی مطبوعات در دانمارک و سراسر دنیا را ابراز دارید."
و زیرش هم نوشته:
"دانمارک به پشتیبانی ما نیاز دارد. نشان دهید که شما به این مسئله اهمیت میدهید و لوگوی زیر را بر روی تارنمایتان قرار دهید"
من کاری ندارم هرکت­هایی که در اعتراض به کاریکاتورهای توهین آمیز به پیامبر اسلام انجام شد، درست بود یا نه!! ولی بد ندونسطم به چند نکطه اشاره کنم:
نمی­دونم شاید من معنی آزادی رو بد فهمیدم!! ولی تصورم این بود که آزادی به معنای هتک حرمت نیست!! تصورم این بود که آزادی به معنای توهین به تفکر و مقدسات ملیون­ها انسان نیست!ا
و باز هم شاید این منم که اشتباه فکر می­کنم! ولی تصور می­کنم که حرکت­های اخیر جدا از درست یا نا درست بودنشون بر علیه دولت دانمارک بوده! نه ملت دانمارک!!! گرچه یک دولت هم نماینده یک ملت است!ولی چنین حرکتهای اعتراض آمیزی علیه دولت یک کشور ممکنه درون همون کشور هم اتفاق بیافته که نشانه توهین به ملت نیست!ا

Tuesday, February 07, 2006

ایستاده ام از برت تا پای جان... ولی...

- بالاخره پروندمون رفت شورای امنیت... می­ترصم... از خیلی چیذا....
- به ما چه!؟ اونایی که رفتن به احمدی نژاد رای دادن خودشون جواب بدن.
- آره راس میگی!!! آخه بمب که اومد بالای صر خوانوادت اول ازشون می­پرصه به کی رای دادن! آره راس میگی! اگه ایران توی اون حمه کشور فغط سه تا حامیه دره پیت داره، همش تخسیره آقای احمدی نژاده!! فقط و فقت!! هیچ ربتی هم به رئیس جمهورای قبلی نداره!!

- بالاخره پروندمون رفت شورای امنیت. می­ترصم... از خیلی چیذا
- بحتر! بزار آمریکا بیاد ریشه اینا رو نابود کنه خلاس شیم! اسلا من واسه همین به احمدی رای دادم.
- آره، ولی امیدوارم اونوخت اونقدر زنده نمونی تا برادر کوچولویه چشم سبزتو ببینی!! یا حد اقل شاهد فرایندتولیدش نباشی! آره تو بودی که اون 8 سال رو تو شهرای مرزی زیر آتش زندگی کردی و عزیزاتو از دست دادی. واسه همین به این خوبی میتونی را­جع به جنگ نزر بدی!

... خیلی چیزا نگرانم می­کنه. ولی فغط یکیش زجر کشیدن عزیزامه. عزیزایی که محدود به خانواده و دوستان نمی­شن... میبینم. میبینم که تازه بعد از بیست سال در گوشه­هایی از این خاک نشانه­های امید در حال جوونه زدنن. تازه داریم کمی و فقط کمی جون می­گیریم و امید به آینده­ای بهتر هرچند دور... و دوباره جنگ! شاید هم تحریم! و شاید هم هیچ! شاید هم من زیادی جو گیر شدم!!

Wednesday, February 01, 2006

Just some cock and bull stories!

too many thoughts that I just can't select one of them to write tonight. write about why we people foolishly get married seeking love, an immortal love! or just getting married to be married! or any other god damn purposes and hopes.. or why am i so selfish always nagging before God about myself, about what i don't have, about what I expect from others and never care how the saint women who gave me life suffers not being close to me. I'm so busy with myself that I just don't see her... . or I'd better write about tomorrow. Tomorrow is another day and it is another chance too for all of us to think better, to have better speeches and t o do better things, in one sentence to be better. I hardly can concetrate on what I’m writing so excuse me for lots of misspellings and lack of consistency among sentences. and about marriage I didn't mean to criticize the marriage itself! but the purpose of it and what we look for in it! fo no good reason you know, I think it would be better to be no marriage! I just feel I don't want to write any more not tonight!
wish you normal happiness.

Sunday, January 29, 2006

What I learned today :: شنبه، 8 بهمن 1384، ساعت 2:10

خوبه اگه بتونم راجع به چيزی که اطلاعات کاملی ندارم، بگم نزری ندارم

خوبه اگه بتونم چيزی رو که درک نميکنم يا نميتونم اثبات کنم انکار نکنم

بايد بفهمم وقتی اذ شدط گرسنگی در هال مرگی، چتور ميتونی تکه گوشت امانتی رو سالم به دسط ساحبش برصوني

The Thorn Birds :: پنجشنبه، 6 بهمن 1384، ساعت 22:22

- Father: There's a story, a legend about a bird that sings just once in its life. From the moment it leaves its nest, it searches for a thorn tree and never rests until it is found one. And then it sings more sweetly than any other creature on the face of the earth. And singing it impales itself on the longest, sharpest thorn. But as it dies.. it rises above its own agony to outsing the lark and the nightingale. The thorn bird pays its life for just one song but the whole world stills to listen. And God in his heaven smiles.


- Meggie: What does it mean Father?


- Father: That the best is bought at the cost of great price.


:: يكشنبه، 2 بهمن 1384، ساعت 13:41

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل، چو تخته پاره بر موج رها رها رهايم رها...ء

critique :: جمعه، 30 دى 1384، ساعت 23:46

The perceived value and the impact of a quotation heavily depends on its owner!

Don't leave me alone! :: جمعه، 30 دى 1384، ساعت 17:57

There is the devil always lurking behind, ready for my soul and he knows well when to ambush. Just when I am happy because I think I am closer than ever to you. It has always been the same way…. I just don’t understand while you are always there, closer than the vein of my neck, as you yourself said, why the hell he is always the one who win. I wish you would know how damnable it is. I wish I knew why you don’t just stop him for a while. I have learned to call it all an appraisal. I have also learned to even thank you for these damn hard moments and I do.


Yes… I know I’m just nagging again and disappointing you more. Some times I wonder which one of us is the pain in the neck, me or him! But I hope you will never forsake me, I hope you won’t leave me alone. We both know I can never survive on my own. You bet!



Wish you luck in the gamble you took on my soul! And Love,


Aymraaikshranh


Savoir Aimer :: پنجشنبه، 29 دى 1384، ساعت 17:46

Savoir Aimer


Savoir sourire
A
une inconnue qui passe
N'en garder aucune trace
Sinon celle du plaisir
Savoir aimer
Sans rien attendre en retour
Ni espoir ni grand amour
Pas même l'espoir d'être aimé
Refrain:
Mais savoir donner
Donner sans reprendre
Ne rien faire qu'apprendre
Apprendre à aimer
Aimer sans attendre
Aimer à tout prendre
Apprendre à sourire
Rien que pour le geste
Sans vouloir le reste
Et apprendre à vivre
Et s'en aller
Savoir attendre
Goûter à ce plein bonheur
Qu'on vous donne comme par erreur
Tant on ne l'attendait plus
Se voir y croire
Pour tromper la peur du vide
Ancrée comme
autant de rides
Qui ternissent les miroirs
Refrain
Savoir souffrir
En silence sans murmure
Ni défense ni armure
Souffrir à vouloir mourir
Et se relever
Comme on renaît de ses cendres
Avec tant d'amour à revendre
Qu'on tire un trait sur le passé
Refrain
Apprendre à rêver
A rêver pour deux
Rien qu'en fermant les yeux
Et savoir donner
Donner sans rature
Ni demi-mesure
Apprendre à rester

Vouloir jusqu'au
bout
Rester malgré tout
Apprendre à aimer
Et s'en aller
Et
s'en aller

حقيقتی طلخ طر اذ طلخ!! :: شنبه، 24 دى 1384، ساعت 0:33

وختی به خودم نگاه می‌کنم حيچ دلم نمی‌خاد جای خدا باشم...ء

برف،مشطری مداری در باذار غير رغابطي، :: پنجشنبه، 22 دى 1384، ساعت 22:51

۱. هيچی بيشطر از بارش برف خوشحالم نميکنه و البطه خيلی چيزای ديگه، مسلا بارون!! ولی خداييش يه شب برفی ميتونه يکی از غشنگ‌ترين خاتره‌های هر کصی باشه مخصوسا که اون شبو در کنار دوستای مهربونش گزرونده باشه. از همتون مچکرم که بودين و حسطين. گرچه خيلی وقتا دلم برای تنهايی تنگ می‌شه!


۲. بعد اذ ۵ دقيقه معتلی طازه فح ميديم که بايد اول فيش طهه کنيم. فيش رو بايد اذ يه دخطر خانوم مهربون ميگرفتيم. اونغدر مهربون که پيشش به حيچ وجه گذر شش حفت دغيقه معتلی رو اهساس نميکردی. فيش رو گرفتيم برگشتيم سر جای اول. کصی جلومون نبود و البته پشت سرمون. نسکافه حارو گرفطيمو منطزر حازر شدن سيب ذمينی و آش شديم. ۱۵ دقيقه بعد هنوذ نفر اول بوديم ولی ديگه نفر آخر نبوديم!! ميشه گفط اذ آخر پنجم بوديم. جوون رعنا و خماری که مسعول صرويس کردن ببخشيد صرويص دادن به مشطريا بود با متانت خاسی مشقول راح انداخطن چند نفر خارج نوبت بود که ناگحان با درخاست نابخردانه و حق نشناصانه يکی از مشطريا با مزون "لتفا سيب زمينی ما رو بدين" طوجحش به انبوح مشطريای بی‌ادبی جم شد که با نگاه جسورانشون بی‌شرمانه انطزار رسيدگی به درخاستشونو داشطن. خوشبخطانه جوون با نذاکط و خونصردی هرفه‌ای و مصال ذدنی خودش که متمعنن انعکاصی از طفکرات مديريط مهترمانه مجموعه بود بلا فاصله با فرياد کشيدن صر اون مشطری بی‌نزاکط و کوبوندن قزاها روی ميض بهش حالی کرد که اگر انغدر عجله داشطه باشه و بخاد تمرکذ اونو بهم بريضه کارا درصت انجام نميشه و کار سرويص کردن ای بابا ببخشيد صرويس دادن به مردم عغب ميفته!

درود بر طاريکی و ظلمت :: سه شنبه، 6 دى 1384، ساعت 20:34

وقطی رصيدم صر خيابونمون گفطم طا رسيدم خونه می‌رم و می‌نويسم با سدای بلند می‌نويسم:" از آدم‌های خاله زنک متنفرم. حمون‌قدر که دلم ‌میگيره از آدم‌هايی که فغط به فکر خودشونن و فقط خودشونو می‌بينن" ولی نه حقیقتش اينه که:" آدم‌های خاله ذنک رو دوست دارم. حمون‌قدر که از وجود آدم‌هايی که فغط به فکر خودشونن و فقط خودشونو می‌بينن خوشهالم." ميدونی چراغ؟


شايد چون اگه تاريکی نبود کصی ارذش روشنايی رو به خوبی درک نمی‌کرد

بابام و يلدا :: يكشنبه، 4 دى 1384، ساعت 22:16

در سياهی شب يلدا خود را گم کرده بودم

نه چراغی نه فانوسی نه سو سوی ستاره‌ای

هر چه گشتم کمتر يافتم

خسته و درمانده به خواب رفتم

به اميد صبحی روشن و آفتابی، تا شايد دوباره ببينم او را ...ا


شاعر: بابام

خورشيد خانوم :: دوشنبه، 21 آذر 1384، ساعت 10:27

يادت باشه حورشيد اگه گرمه اگه مهربون، واسه حمه گرمه با حمه مهربون. گول نخوری يه وخت بری به سمتش. واصه رصيدن به روی قشنگش. ميصوزونه بالای قشنگتو ميشکنه دل ساده و يه رنگتو.

:: سه شنبه، 15 آذر 1384، ساعت 8:43

مشگل تو نيسط اگه عقده محبت داری. ولی مشگل توئه اگه از حر کسی گداييه محبت می‌کنی!ا

بهشتيا :: پنجشنبه، 10 آذر 1384، ساعت 18:43

آدمای زیادی از بهشت و جهنم گفتن یکیشم برادر کنفسیوسه که اون طوری که می­گه:


یه روز فرشته­ها میان سراقشو می­گن کُنفی (همون کنفسیوس) دوست داری یه تیریپ ببریمت بهشت و جهنمو نشونط بدیم؟ کنفسیوس هم مصل چیه آماده به چی می­گه: آره که دوست دارم... بعد ازش می­پرسن دوست داری اول بری بهشت یا جهنم؟ که میگه جهنم.


کنفسیوس میگه:


وقتی رفتیم جهنم حصابی شوکه شدم، چون هیچ خبری از آتیش و عزاب و شیکنجه نبود. هرچی که بود دار و درخت. همه جا سرسبز. یه جا هم یه سفره­ای پهن بود پر از خوراکی های جور واجور. ولی جالب که همه جهنمی­­ها داشتن از گشنگی به خودشون می­پیچیدن و استخوناشون از پشت پوستشون پیدا بود. وقتی دقط کردم قانونی رو روی یه طابلو دیدم که می­گفت: آهای جهنمی­ها... حر انداذه که می­خواین از این قضاها بلمبونین ولی باید قضا رو با استفاده از"هاشی"های (چوب­های مخصوص غزا خوری ژاپونیا) دو متری که واستون گزاشتیم بخورین!


بعد برو بچ مارو بردن بهشت. اونجا هم درست عین جهنم بود. کپی برابر اسل! همون سفره اونجا هم پهن بود با همون قانون مسخرش. ولی آدماش! آدماش فربه و شاد. کمی که دغت کردم تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره. تو بهشت کسی خودش قذا نمی­خورد! اونا دو سر سفره نشسته بودن و با همون "هاشی"های دو متری همدیگرو اطعام می­کردن!!!



Saturday, January 28, 2006

درد :: پنجشنبه، 10 آذر 1384، ساعت 16:6


پیرمرد: چطه جوون؟ چرا تو لکی؟
جوون: هییی...عاشقی بد دردیه پیرمرد...
پیرمرد[در هالبکه میذنه روی شونه جوون]: شاشت نگرفته بفهمی درد چیه جوون!!!
راوی: بابام
والبته حمه اونایی که این مشکل واصشون پیش اومده متمعنا این نکته رو تصدیق می­کنن. واقعا که در حر رفع هاجت دو نعمت موجود اسط و بر حر نعمت شکری واجب. هر غتره­ای که بیرون می­رود ممد هیات اسط و هر آهی که می­کشی مفرح ذاط!!
ولی برای اینکه الکی گیر بدیم بد نیثت به این نکطه حم فکر کنید: برای مغایسه دردها با هم می­شه هداقل چاهار بعد رو در نزر جرفت: 1.شدط درد 2. طداوم درد 3. فراوانی و دردسترس بودن راه­های تصکین یا رفع درد و 4.لزت رهایی از درد (نگو هر دردی که شدتش یا مجموع شدت و طداومش بییشطر باشه، لزت رحاییشم بیشتره! چون اهطمالا چیزایی مسل: پس‌ماند درد، دصت­آوردهای فائغ شدن به درد و ... هم در طعیین میزان این لذط سهیمن )
هالا بزرگ­ترین دردی که تاهالا داشتی چی بوده؟؟

:: چهارشنبه، 9 آذر 1384، ساعت 16:3

بابا طاعر عريان:
ته که نازنده چشمون سرمه سایی ته که زیبنده بالا دلربایی
ته که مشکین دو گیسو در قفایی به ما واجی که سرگردان چرایی
عطار نيشابوری:
دلم دردی که دارد با که گوید؟ گنه خود کرده تاوان از که جوید؟!
دریغا! نیست همدردی موافق که بر بخت بدم خوش خوش بموید
مرا گفتی که ترک ما بگفتی به ترک زندگانی کس بگوید؟
کسی کز خوان وصلت سیر نبود چرا باید که دست از تو بشوید؟
ز «صد بارو» دلم روی تو بیند ز «صد فرسنگ» بوی تو ببوید
گل وصلت فراموشم نگردد وگر خار از سر گورم بروید

راسطش خيلی با خودش کلنگ جار رفتش که اينو بزاره اينجا يا نزاره! خيلی دوسوشن داره ولی می‌ترسيد يه وخطی دل اون چنتايي که ميان اينجا بيگيره... ولی خداييش غشنگن نه!! مخسوسا وختی ممد رزا با کمی دخل و تجاوز ميخونطشون..
اِنی وی.. اين ربائی حم از برادر جان بر کف و بسيجی خيام به عنوان چانته واثه دلايی که ممکنه خدای نکرده گرفطه باشه:

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم

البته گويا خود خيام اينو به اثم دوبيتی سبت کرده بوده...

پيله :: جمعه، 4 آذر 1384، ساعت 21:37

همه پروانه هايی که امروذ عاشقانه شاد و سرمسط بين گلها پرواذ ميکنن يه وغطی پیله‌های خودشونو داشتن. پیله‌هایی که خودشون با دسط‌های خودشون دور اون هیکل چاغو تنبل و البته به نوعی جالبشون طنیده بودن! چون میدونستن ارزششون خیلی بیشتر از یک کرم سبز بی‌خاسیته که هیچ کاری طوی این دنیای ذیبا نداره جز خوردن! نه.. اونا باید برای کاری مهم تر از این آفریده شده باشن!!ا پس با وجود همه ترصی که از نابود شدن دارن محم‌طرین تصمیم زندگیشونو می‌گیرن. با تمام وجود خودشونو از این زندگی نکبت بار جدا میکنن به امید پرواز... و البته یه روذي اون پيله هارو پاره میکنن. و چه لهظه هساسيه اون لهظه پاره کردن پيله ها! فقط کافيه کمی دير اينکارو بکنی تا طوی پيلت خفه بشی و کافيه کمی ذودتر از موعد پارش کنی طا بغيه عمرتو با حصرت پرواز سپری کني!ا

لنگه کفش :: جمعه، 4 آذر 1384، ساعت 18:50

اگه فقت يه انتخاب و دو گذينه داشته باشی: ۱. لنگه کفشی باشی طو بيابون يا ۲. جواهری باشی توی ويطرين موزه، کدوم گذينه رو انتخاب ميکنی؟
طا هالا شده احصاس لنگه کفشی رو داشطه باشی طوی بيابون؟ اگه آره چه حسی بحت دست داده؟ يا فکر ميکنی اگه يه وغت کصی يه همچين ديدی نصبت بحت داشته باشه چه حسی بحت دست بده؟
اشتباح نکن خيلی حم حس بدی نيست!! بزار بگم حس خيلی خوبی حم هسط اتفاغا!! مهم نيست که دوصتط يا هر کص دیگه تورو به عنوان يه لنگه کفش نگاه ميکنه! محم اينه که تو طوی اون بيابون تنها اوميده اون آدمی! و تو تنها نکطه مسبتی حسطی که خدا سر راه اون غرار داده. پس دست از خودخواهی بردار و کمکت رو اذ اون دريق نکن. هتی اگه بحت به چشم يه لنگه کفش نگاه کنه!!

گل سرخ :: شنبه، 28 آبان 1384، ساعت 10:48

يه فرشته اومد و گفت ديگه هق نداری گل سرختو نگاه کنی! می طونی ببينيش ولی هق نداری نگاهش کني، هق نداری بوش کنی و من غبول کردم! نميدونم چرا! شوکه نشده بودم ولی...
نميطونستم تهمل کنم.. برای همينم خواهش کردم تمنا کردم که باشه نگاهش نميکنم بو نمی کنم فغط بزار اين سرخ ترين گل سرخ رو آبياری کنم... .
آره راست ميگی اين کار حم لياغت ميخواد!
ولی اينو ديگه حيچکس نميتونه ازم بگيره!!! دعا. دعا ميکنم از خدا ميخام که بارون بگيره. از قتره های بارون ميخام گل سرخمو سيراب کنن، گردوخاک رو از روی گلبرگهاش پاک کننو جانش رو شاد.

نشانه حا :: سه شنبه، 26 مهر 1384، ساعت 11:48

خب جنبه نداری کطاب نخون!!!! دوطا کتابِ کوعيليو می‌خونی راح ميفتی دنبال نشانه حا.
بعدش که با کله ميری طو ديفال تاذه می‌فحمی که بابا چه نشونه ای چه کشکی! شايدم اون نشونه ها حمونايی بودن که بهط می‌گفتن نرو! می‌گفتن بی‌خيال شو! دودسطی خودتو بدبخط نکن! ده بابا ول کن ديگه صر جدٌت. آخه می‌دونی عآدم که جو گير می‌شه حمه نشونه حا رو به اون‌طوری تفصير می‌کنه که می‌خاد. اينجاسط که عذيز دلم می‌گه آدمو سگ بگيره ولی جو نگيره!

زندگي زيباسط :: چهارشنبه، 6 مهر 1384، ساعت 15:17

طا هالا فكر كردي كه حطي ماشوقه تو هم لحزاتي رو به دفع مدفوع ميگذرونه، يه وقتايي كه طنهاست هتي شايد سر پا بادي از خودش بيرون بده، دست تو دماقش كنه و خيلي چيزاي ديگه كه از نذز بعزيا چندان هم خوشايند نيست! شايد خيلي خوب نتونستم منزوزمو برسونم! به حر هال جالبه حموني كه ممكنه از نظر بيشطر آدما يه موجود عادي و حتي بعزي وختا مشمئز كننده به نزر برسه يه روزي ميشه همون بتي كه ما يك سانيه هم نميتونيم دوريشو تهمل كنيم و هاضريم براي خوشهال كردنش حر كاري بكنيم!
خوش باشيد.

مادر :: سه شنبه، 22 شهريور 1384، ساعت 12:1

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پيغام‌
كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ
هركجا بيندم‌ از دور كند
چهره‌ پرچين‌ و جبين‌ پر آژنگ
با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازك‌ من‌ تيري‌ خدنگ
مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در كام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌
نشوم‌ يكدل‌ و يكرنگ‌ ترا
تا نسازي‌ دل‌ او از خون‌ رنگ
گر تو خواهي‌ به‌ وصالم‌ برسي
بايد اين‌ ساعت‌ بي‌ خوف‌ و درنگ‌
روي‌ و سينه‌ تنگش‌ بدري
دل‌ برون‌ آري‌ از آن‌ سينه‌ تنگ
گرم‌ و خونين‌ به‌ منش‌ باز آري
تا برد زاينه‌ قلبم‌ زنگ‌
عاشق‌ بي‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بي‌ عصمت‌ و ننگ
حرمت‌ مادري‌ از ياد ببرد
خيره‌ از باده‌ و ديوانه‌ زبنگ
رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك
سينه‌ بدريد و دل‌ آورد به‌ چنگ
‌قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ
از قضا خورد دم‌ در به‌ زمين‌
و اندكي‌ سوده‌ شد او را آرنگ
‌وان‌ دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از كف‌ آن‌ بي‌ فرهنگ‌
از زمين‌ باز چو برخاست‌ نمود
پي‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌
ديد كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون
آيد آهسته‌ برون‌ اين‌ آهنگ‌:
آه‌ دست‌ پسرم‌ يافت‌ خراش
آه‌ پاي‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌

عاشق و معشوق :: پنجشنبه، 15 اردىبهشت 1384، ساعت 12:10

ميگفت:
معشوقه من معشوقی داشت. معشوق اونم معشوقه ای داشت.
نه معشوقه من عاشق من، نه معشوق معشوقه من عاشق معشوقه من،نه معشوقه معشوق معشوقه من عاشق معشوق معشوقه من.
چه بسا آن یكی معشوق معشوقه معشوق معشوقه من، هم خود من!!
:) (:
واللاااا...:)

New home

it's such a long time, I want to move here. It was a decision which I used to make each time after updating my weblog in Persianblog or visiting my friend's weblogs here! You know Persianblog really sucks!! what a shame, its name begins with the world Persian.
I knew it's a tough job to move all my stuff there but today I told my self: "the more you delay it, the more hardly you can move"
and that's how I'm here now.
wish me luck.

پروانه :: شنبه، 24 اردىبهشت 1384، ساعت 23:13

آنقدر به دنبال وسال پروانه رو به آسمان داشت و به اين سو و آن سو می دويد که متوجه کرم های ابريشمی که يک به يک عاشقانه زير قدمهايش جان نسار می کردند نبود!

آغاز يک رابطه :: چهارشنبه، 14 اردىبهشت 1384، ساعت 12:22

بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد هلال عيد به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آنکس برد که خاک ميکده عشق را زيارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است خداش خير دهاد آنکه اين عمارت کرد
بهای باده چون لعل چيست جوهر عقل بيا که سود کسی برد کاين تجارت کرد
نماز در خم آن ابروان محرابی کسی کند که بخون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
بروی يار نظرکن زديده منت دار که کار ديده نظر از سر بصارت کرد
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبادت کرد